شهاب الدین سهروردی ملقب به شیخ اشراق و شیخ شهید مهمترین نماینده تفکر فلسفی در قرن ششم است. او به سال 549 هجری قمری در دهکده سهرورد زنجان متولد شد. سهروردی پس از پایان تحصیلات رسمی به سفر در داخل ایران پرداخت و از مشایخ تصوف دیدن کرد در حقیقت این دورانی بود که شیخ شهید شیفته راه تصوف شد. شاید بتوان خاص ترین عقاید سهروردی را درتکامل انسان از طریق نور دانست.
به نظر سهروردی آرمان انسان، عروج از نردبان وجود و کسب نور بیشتر است. اگر این عروج ادامه یابد انسان سرانجام از دنیای جسمانی یکسره رها خواهد شد، انسان میتواند با دگرگون کردن فهم و اراده خود، با علم و عمل، شامخترین آرمان انسانی را تحقق بخشد، بنابراین باید طالب کمال را چنین ندا در داد که نظر خود را نسبت به جهان دگرگون کن و به اقتضای این دگرگونی سلوک نما. پس از چندی سهروردی برای دیدار با مشایخ صوفی به سرزمینهای اسلامی سفر کرد.
او علاقهی فراوان به سیروسفر داشت و سخت مشتاق شریکی بود که در تحصیل حقایق همراهش باشد. از این رو نخست به منطقهی آناتولی ترکیه رفت. سپس به شام رفت و به مدت یکسال در دربار دو پادشاه سلجوقی یعنی رکنالدین سلیمان و عمادالدین ابوبکر بهسر برد و به درخواست آنها به ترتیب رسالههای پرتونامه و الارواح العمادیه را نگاشت. سرانجام به شهر حلب رفت و در آنجا با ملک ظاهر و پدرش صلاحالدین ایوبی ملاقات کرد. شهر حلب در شمال سوریه پیش از جنگهای صلیبی مرکز بزرگ شیعه بود اما پس از شکست فاطمیون از فرنگیها موجب گرایش مسلمانان به فاتح بعدی یعنی صلاحالدین شد او مذهب تسنن داشت. سهروردی درست در هنگامی وارد حلب شد که این تحول عمیق مذهبی در شمال شام در شرف تکوین بود. یاقوت حموی تاریخ نویس مشهور عاقبت شیخ شهید را چنین روایت میکند" ملک ظاهر او را فراخواند و مجلسی از فقها و متکلمین بر پا ساخت. با او مباحثه و مناظره کردند و در برابر حجتها و ادله او مغلوب شدند. ملک الظاهر از او خوشش آمد و او را مقرب و خواص خود ساخت. این امر، خشم و کینه شکستخوردگان در مناظره را برانگیخت و به کافری متهمش کردند و او را بیدین خواندند. این اتهام را به ملک الناصر صلاح الدین نوشتند و گفتند اگر او زنده بماند چه بسا اعتقادات مردم را نیز فاسد کند.
صلاح الدین به پسرش نوشت که باید شهاب الدین را بُکشد و در این اقدام تاکید کرد. فقهای حلب به قتل او فتوا دادند. این خبر به شهابالدین رسید. از الظاهر خواست که او را در مکانی حبس کند و از خوردن و آشامیدن باز دارد تا بمیرد. و گویند که الظاهر فرمان داد او را در زندان خفه کنند. سرانجام در سال 587 او را خفه کردند در این هنگام به 40 سالگی نزدیک شده بود.